Discoverشعر | با صدای شاعرمهدی حمیدی شیرازی | بت شکن بابل
مهدی حمیدی شیرازی | بت شکن بابل

مهدی حمیدی شیرازی | بت شکن بابل

Update: 2025-05-312
Share

Description

▨ نام شعر: بت شن بابل

▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی

▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی

▨ پالایش و تنظیم: شهروز

شنیدن این شعر با صدای شاعر

ــــــــــــــــــ

افعی شهر از تب دیوانگی

حلقه می‌زد گرد مرغ خانگی


خلق را خونخوارگی اصل خوشی‌ست

شادی مخلوق از مردم‌کشی‌ست


کودکان از کشتن موران خوشند

مردمان از کودکی مردم‌کشند


خاک را گویی به گاه بیختن

الفتی دادند با خون ریختن


بر زمین بی گفته‌ی نوح نبی

جنبش دریایی از گول و غبی


یعنی از هر‌ گوشه خلقی دیوخوی

پای‌کوبان سوی دیر آورده روی


گر نباشد بندگان را نذرها

سوزد از خشم خدایان بذرها


باید آنجا حلقه‌ بستن دف‌زنان

دختری را ذبح کردن کف‌زنان


رعدها دنبال برق دشنه‌اند

نیست ابری تا خدایان تشنه‌اند


خون قربان حال‌ها را به کند

دانه را پر گاو را فربه کند


اول سال‌ است و روز خیرهاست

روز رحمت‌خواستن از دیرهاست


بدرَوَد مرد آنچه روزی کِشته‌ است

زن همان پوشد که وقتی رشته‌ است


لاجرم در دیر نزدیکان دور

تنگ کرده جای جنبیدن به مور


پای‌کوبان کف‌زنان افروخته

چشم‌ها بر صید قربان دوخته


دختری در دفتر صاحبدلی

طرفه‌ ی بغداد سحر بابلی


بر سر دوشی چو خوابی دلنواز

گیسویی پیچنده چون یلدا دراز


وآن تن عریان که جان را داده قوت

در حریری همچو تار عنکبوت


ریخته زآن صافی و برجستگی

خسته را از دوش بار خستگی


دست‌ها در بند همچون جانیان

بر سکویی خاصه‌ ی قربانیان


خلق را از گوسفندان رام‌ تر

از سر گیسوی ناآرام‌ تر


زانوان لرزنده جان در پیچ و تاب

از رخ و لب رفته رنگ و رفته آب


چیست حال آنکه باید کشتنش

با تبر انداختن سر از تنش


کشتنش از جُرم ساق مرمرین

پیش سنگین‌دل بتان آزرین


پیش‌تر از کشتنش گیسو زدن

گفتنش زیر تبر زانو زدن


ماندنش آنجا که جان را حال‌هاست

عمر هر یک لحظه‌ای چون سال‌هاست


دادنش در بوی عود و بانگ رود

انتظار آنکه تیغ آید فرود


زنگ‌ها آهنگ آسودن زند

دست پایین آید و گردن زند


لیک ما خوابیم و مرگ ما رسد

دیر و زودی گر کند اما رسد


عاقبت آن وقت جان‌فرسا رسید

روز آن گیسوی مشک‌آسا رسید


"آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت"

آن‌همه چین و شکن از شانه ریخت


خواست فریادی کشد یارا نداشت

ناخن برّیدن خارا نداشت


خم شد آنجایی که می‌باید سرش

لرزلرزان همچو بیدی پیکرش


خلق یکدم چشم گشت و گوش گشت

جان هر جنبنده‌ای خاموش گشت


ذوق خون مخلوق را بفشرد نای

وآن تبرزن پیش و پس بنهاد پای


برق زد در نور مشعل ، آهنی

ناله‌ای برخاست از پیراهنی


استخوان‌ها خرد شد رگ‌ها درید

از تبر خون ریخت از رگ‌ها پرید


گردنی چون عاج از تن دور گشت

باز معبد غرق عیش و سور گشت


مردمان از خرمی‌ها کف زدند

پای کوبیدند و نای و دف زدند


هر کس آنجا بر سر غم خاک زد

جز یکی کز غم گریبان چاک زد


کبک و بوتیمار تن بیند در آب

"هرکه نقش خویشتن بیند در آب"


ریخت چندان سیب‌ها روی زمین

لیک یک‌تن یافت نیروی زمین


گرچه هر بیننده‌ای آن بیم دید

کس ندید آن‌ها که ابراهیم دید


دانه چون در خاک خفت و آب خورد

نور مهر و پرتو مهتاب خورد


کم کمک در خاک آبستن شود

پرورد جانی که خصم تن شود


هرچه تن از مهر قوت افزایدش

جان سرکش قهر افزون زایدش


عاقبت جان پای ‌تا سر تن خورد

طفل نو زا مام آبستن خورد


مغز را از خوردن تن چاره نیست

تن‌خوری چون مغزها پتیاره نیست


هر گیاهی کز زمین جوشیده ‌است

هست و بود دانه‌ای نوشیده‌ است


این‌همه شاخی که جای لانه‌هاست

نیست عین دانه‌ها و دانه‌هاست


وین درختانی کزین‌سان پُر برند

گرچه آن مادر نی‌اند آن مادرند


اصل اول زیستن را بروری‌ست

خوردن تن از پی جان‌پروری‌ست


میوه و گل چیست؟ جان ریشه است

جان پاک هر تنی اندیشه است


شعله‌ای باید که تن را جان کند

سنگ را میراند و مرجان کند


خرّما روزا که این میرد در آن

شعله‌ای سوزان شود گیرد در آن


زآنچه ابراهیم در آن روز دید

معنی این شعله‌ی جان‌سوز دید


برق زد چون پیش چشم آن آهنش

آتشی افتاد در پیراهنش


ور به صورت رفت از معبد تنی

رفت در معنی ز آتش خرمنی


پای تا سر شعله‌ی سوزنده شد

هر دمی صد بار مرد و زنده شد


قوم نمرود آتشی افروختند

جان ابراهیم در وی سوختند


کس نگفت این آتش سرکش در اوست

او در آتش نیست این آتش در اوست


هرچه زآن پس دیده بست و باز کرد

پیش او آن پیرهن آواز کرد


هرچه در هر کوی و برزن ایستاد

پیش چشمش آن تبرزن ایستاد


شِکّر دیوان به کامش تلخ گشت

معبدش دیوان‌سرای بلخ گشت


خشمگین بگریخت از همسایه‌اش

لیک همچون کودکی کز سایه‌اش


رو به کوه آورد و ترک شهر کرد

لیک زهری را دوای زهر کرد


درد مردان درد از نامردم است

درد این نامردمان درد دم است


گر تواند روبه از مردم گریخت

لیک نتواند ز درد دم گریخت


ور گریزد آنکه سوزد محملش

چون گریزد آنکه می‌سوزد دلش؟


شیر را ننگ است گر بی‌دم زیَد

مرد را گر خالی از مردم زیَد


گرچه می‌باید ز درد دم دوید

سوی مردم باید از مردم دوید

────

ادامهٔ شعر در پست بعدی

─────♬ ─────

شعر با صدای شاعر | @schahrouzk


Comments (1)

killer killer

ممنون 3>

Jun 2nd
Reply
00:00
00:00
x

0.5x

0.8x

1.0x

1.25x

1.5x

2.0x

3.0x

Sleep Timer

Off

End of Episode

5 Minutes

10 Minutes

15 Minutes

30 Minutes

45 Minutes

60 Minutes

120 Minutes

مهدی حمیدی شیرازی | بت شکن بابل

مهدی حمیدی شیرازی | بت شکن بابل